دومین عاشقانه آرام...

چهارشنبه سوری سال 1390

سلام عزیز دلم.خوبی مامانی؟ دیشب شب خیلی خوبی بود.درواقع دیشب آخرین چهارشنبه سال 1390 یا بعبارتی همون چهارشنبه سوری بود.دم دم غروب با بابایی رفتیم بیرون 1دوری بزنیم دیدیم خیابونا خیلی خلوته این بود که برگشتیم و تصمیم گرفتیم توی کوچه خودمون آتیش روشن کنیم تا کم کم همسایه ها جمع بشن.اما دریغ از حضور همسایه های بی ذوق..خلاصه 5،6 نفری (از کل کوچه به اون عظمت) جمع شدن و من بابایی هم که به کار شریف چوب و تخته و مبل کهنه جمع کنی مشغول بودیم تا آتیشو روشن نگه داریم.یه سر هم به کوچه بغلی زدم که کلی توش بزن و برقص بود و خیلی خوش گذشت.آخر شب هم که با تذکر مامورا روبرو شدیم با تعدادی از جوونای هم سن و سال رفتیم تو پارکینگ یه ساختمون و اونجا کمی پایکوبی...
24 اسفند 1390

این روزای مامان..

سلام مامانی.چطوری عزیزکم؟ این روزها زیاد دل و دماغ ندارم.نمدونم چرا یه سردرد لعنتی افتاده به جونمو ول بکن نیست که نیست! بابایی بعد از چند روز که خونه ما بود امروز رفت کرج خونه خودش.مادرجون هم بعد از 10روز که برای کارهای مقدماتی عروسی خاله نرگس جون رفته بود شمال دیشب برگشت.26 عروسی خاله نرگسه و من خیلی براش خوشحالم.خاله فاطی هم نینی دومش توی راهه و چندروز پیش سونوگرافیش نشون داد که یه پسر توی راه داره.این دومین پسرشه.هرچند خودش دوس داشت این یکی دختر باشه اما خدا بهش پسر داد.ایشالا که سالم باشه و خاله فاطی جون زایمان راحتی داشته باشه.پدر جون هم باید فردا پس فردا برای انجام دوره ششم شیمی درمانی بره بیمارستان بستری بشه.پدرجون تقریبا شش ماهه ...
19 اسفند 1390

فقط تویی که برام مهمی..

سلام عزیزم.   امشب اومدم تا بهت بگم چه دختر هستی چه پسر برام خیلی ارزشمندی.اونقدر ارزشمند که به خاطرت هرکاری خواهم کرد و هرحرفی رو خواهم شنید.از طعنه و کنایه و متلک گرفته تا مسخره کردن و دست انداختن دیگران همه رو تحمل میکنم.به خاطر تو... راستشو بخوای بارها و بارها توی زندگیم پیش اومده که دلم میخواسته یه چیزی یه جایی یا یه کسی رو داشته باشم که بشینه و  برام از تک تک خاطرات دوران کودکی و نوجوونی یا حتی خاطرات قبل از بودن من و .... بگه، اما خب این اتفاق هیچوقت نیفتاده.درسته که مادرجون و پدر جون گاهی میشینن و برام تک و توک از خاطرات بچگیم میگن اما هیچوقت اونجوری که من دلم میخواسته نبوده. دریغ از خیلی عکسا که...
14 اسفند 1390

نخستین عاشقانه با تو...

سلام عزیز مامان.   نمیدونی چقدر هیجان زده ام.بالاخره تصمیم خودمو گرفتم.آآره گلم من میخوام علاوه بر خواهر یا برادر بزرگترت تورو هم داشته باشم.میخوام خدای مهربون دوتا فرشته ناز بهم هدیه کنه.میخوام خدا جون فرصت و شانس مادری تورو هم بهم بده.. عزیز دلم نمیدونم دختری یا پسر اما من این وبلاگو برات میسازم تا توش برات از همه چی بنویسم.از همین حالا که نیستی تا بعدها که میای.از بزرگ شدنت و خلاصه از همه چی. تا روزی که بتونی خودت وبلاگتو مدیریت کنی.اینجا دفترچه خاطرات توه. پس بدون که خیلی با ارزشه.برای برادر یا خواهر بزرگترت که اون هم فعلا نیومده تقریبا ٨،٩ ماه پیش این دفترچه خاطراتو ساختم اما از اونجایی که من هیچ فرقی بین شما دوتا دسته گلم ...
14 اسفند 1390
1